مردی از حلوا فروشی خواست تا رطلی حلوا او را نسیه دهد.
حلوا فروش گفت: بچش حلوای خوبی است.
خریدار گفت: من روزه دارم و قضای روزه ی سال پیشم را می گذارم.
حلوا فروش گفت: به خدا پناه می برم که با تو معامله کنم، تو که قرض خدا را به سالی
عقب انداختی، با من چه خواهی کرد؟!!!
از کشکول شیخ بهایی
سلام خوبی خانمی
تا اومدم دیدم یه دوست اونم از نوع همسایه اومده سراغم دویدم و اومدم سراغت
گفتم ها این کامنت کیسه ؟گفت ها ما کامنت پاییز صحرا ییم
من همیشه گفتم بازم می گم مطالب خیلی قشنگ ..این حلوای نسیه هم عالی بود ..دختر تو چه قدر ادم عمیقی هستی دقیقا عین من (خنده و چشمک )
موفق باشی ..اپ کردی منو بی خبر نگذار
سلام پاییز جونم
خیلی قشنگ بود.
واقعا قابل تامل بود...
این حکایت ها یی که می ذار ی اینجا واقعا اموزنده است...
دستت درد نکنه
شادیت روز افزون.
سلام
حکایت زیبایی بود .
وصف حال همه ما انسانهاست .
پیروز و سربلند باشید .
سلام
امیدوارم من هم قبل از سفر از این دنیا بده کار یهامو با خدا صاف کنم.
موفق باشید
سلام
حکایت زیبایی بود
و چه حلوا فروش تیز بینی
مشتری میخواست به حساب جانماز آب بکشه
حلوا فروش اب پاکی رو دستش ریخت
خیلی عالی بود لذت بردم
سلام ممنونم که سر زدین موفق و پایدار باشین
[قلب]سلام ممنون از لطفتون من شما رو لینک کردم
من آپم
باز هم بیا سر بزن[گل]