روزی حجاج بن یوسف در صحرا با معدودی از نزدیکان گردش می کرد.
چوپانی را از دور دید پس اسب خود بر انگیخت و پیش او رفت و سلام کرد چوپان جواب داد.
حجاج از او پرسید:ای چوپان حجاج چگونه حاکمی است؟
چوپان گفت:خدا لعنتش کند که از او ظالم تر خدا نیافریده است٬ بی رحم٬ بی باک و خدا نترس. امیدوارم که بزودی روی زمین از لوث وجود او پاک شود.
حجاج گفت: مرا می شناسی؟
چوپان گفت: نه
حجاج گفت: من حجاجم.
چوپان بترسید و رنگش پرید و با لکنت گفت: تو مرا می شناسی؟
حجاج گفت:نه چوپان گفت: نام من وردان و از غلامان آل ابی ثورم و در هر ماه سه بار دیوانه می شوم و امروز روز دیوانگی من است.
حجاج را خنده گرفت و رفت.
روزی غلامی طبقی به مجلس خسرو پرویز آورد؛ از هیبت و صلابت پرویز دستش بلرزید و قدری آش بر دستمال سفره مصری و ردای خسرو ریخت.
خسرو او را حکم کشتن کرد.
غلام برگشت و طبق آش را به تمام در کنار خسرو ریخت.
خسرو گفت:این چه حرکت بود که کردی؟
گفت:به این قدر که قطره ای دو سه آش بر دستمال سفره و بر ردا ریزم مستحق کشتن نباشم؛اگر مرا به این قدر جرم می کشتی ترا به ظلم نسبت می کردند و من روا نداشتم که ولی نعمت من به ظلم منسوب شود؛اکنون این بی ادبی کردم تا گناه من عظیم شود و چون مرا بکشی ملامتی بر آن متوجه تو نگردد.
خسرو را آن سخن از وی پسندیده آمد و او را بخشید و از میان غلامان به قرب خود ممتاز گردانید.