چه چیز بهتر است

از بزرگمهر پرسیدند که چه چیز است که اگر خدای تعالی به بنده دهد، هیچ چیز به از آن نباشد؟ گفت: خرد طبیعی.

گفتند:اگر نباشد. گفت: ادبی که آموخته باشد و در تعلم آن رنج برده.

گفتند:اگر نباشد. گفت:خوی خوش که با مردمان به خوشی و مواسات رفتار کند و دشمن را به وسیلهء آن نگاه دارد.

گفتند:اگر نباشد. گفت:خاموشی که پوشندهء عیبهاست.

گفتند:اگر نباشد. گفت:مرگ، که او را از زمین بردارد. زیرا هر کس که به این خصلت های پسندیده و اخلاق نیکو آراسته نباشد برای او مرگ بهتر از زندگی است.

حکایات

سر پشت پنجره

خولی به خانه مرد ثروتمندی رفت تا برای فقرا صدقه ای از او بگیرد.

کلفت پیری در را باز کرد.

خولی گفت: بگو خولی آمده تا برای فقرا صدقه جمع کند.

کلفت به داخل خانه رفت و چند دقیقه بعد برگشت.

 اربابم در خانه نیست.

 پس با این که به فقرا کمک نمی کند، توصیه ای برایش دارم: به او بگو دفعه بعدکه در خانه نیست، سرش را پشت پنجره جا نگذارد- آدم فکر می کند دارد دروغ می گوید!"

آنجا که خدا هست

یکی از دوستان خولی به کنایه از او پرسید:

-" اگر بگویی خدا کجاست، یک سکه به تو می دهم."

خولی پاسخ داد:" اگر بگویی خدا کجا نیست، دو سکه به تو می دهم!"

خولی همیشه اشتباه می کرد

خولی هر روز در بازار گدایی می کرد، و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند.

دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان از طلا بود و دیگری از نقره.

اما خولی همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.

این داستان در تمام منطقه پخش شد.

هر روز گروهی زن و مرد می آمدندو دو سکه به او نشان می دادند و خولی همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.

تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از این که خولی را آن طور دست می انداختند، ناراحت شد.

در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت:" هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند."

خولی پاسخ داد:" ظاهرا حق با شماست. اما اگر سکه طلا را بردارم دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند من از آنها احمق ترم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چه قدر پول گیر آورده ام!!"

زن کامل

خولی با دوستی صحبت می کرد.

خوب! ملا هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده ای؟"

خولی پاسخ داد:" فکر کرده ام. جوان که بودم تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم، اما او از دنیا بی خبر بود.

بعد به اصفهان رفتم، آنجا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره آسمان و زمین داشت اما زیبا نبود.

به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا، با ایمان و تحصیل کرده ای ازدواج کنم."

 پس چرا با او ازدواج نکردی؟"

 آه رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می گشت!!"

ماهی ای که زندگی کسی را نجات داد

خولی از جلو غاری می گذشت، مرتاضی را در حال مراقبه دید و از او پرسید دنبال چه می گردد.

مرتاض گفت:" بر حیوانات مطالعه می کنم، از آن ها درس های زیادی می گیرم که می تواند زندگی آدم را زیر و رو کند.

خولی پاسخ داد:" بله، قبل از این، یک ماهی جان مرا نجات داده. اگر هرچه را که می دانی به من بگویی، من هم ماجرای ماهی را برایت می گویم.

مرتاض از جا پرید:" این اتفاق فقط می توانست برای یک قدیس رخ بدهد."

بنابراین هرچه را که می دانست به او گفت.

_"حالا که همه چیز را به تو گفتم، خوشحال می شوم که بدانم چگونه یک ماهی جان شما را نجات داد؟!"

خولی پاسخ داد:" خیلی ساده! موقع قحطی داشتم از گرسنگی می مردم و به لطف آن ماهی توانستم سه روز دیگر دوام بیاورم"

هفت سین

 

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مــــدبر اللیــــــل و النـــــــــهار

یا محـــــول الحـــــــــــول و الاحــــــــــوال

حـــــــــــــول حـــــــالنــا الـــی احســــن الحــــــــال

 

آغاز شکفتن و روئیدن 


آغازخانه تکانی دل وغبارازرنگ وریای چهره ها زدودن


 تقارن حلول سال نو با میلاد رسول اکرم (ص)


بر تمامی عاشقان مبارک باد