حکایات

سر پشت پنجره

خولی به خانه مرد ثروتمندی رفت تا برای فقرا صدقه ای از او بگیرد.

کلفت پیری در را باز کرد.

خولی گفت: بگو خولی آمده تا برای فقرا صدقه جمع کند.

کلفت به داخل خانه رفت و چند دقیقه بعد برگشت.

 اربابم در خانه نیست.

 پس با این که به فقرا کمک نمی کند، توصیه ای برایش دارم: به او بگو دفعه بعدکه در خانه نیست، سرش را پشت پنجره جا نگذارد- آدم فکر می کند دارد دروغ می گوید!"

آنجا که خدا هست

یکی از دوستان خولی به کنایه از او پرسید:

-" اگر بگویی خدا کجاست، یک سکه به تو می دهم."

خولی پاسخ داد:" اگر بگویی خدا کجا نیست، دو سکه به تو می دهم!"

خولی همیشه اشتباه می کرد

خولی هر روز در بازار گدایی می کرد، و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند.

دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان از طلا بود و دیگری از نقره.

اما خولی همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.

این داستان در تمام منطقه پخش شد.

هر روز گروهی زن و مرد می آمدندو دو سکه به او نشان می دادند و خولی همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.

تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از این که خولی را آن طور دست می انداختند، ناراحت شد.

در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت:" هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند."

خولی پاسخ داد:" ظاهرا حق با شماست. اما اگر سکه طلا را بردارم دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند من از آنها احمق ترم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چه قدر پول گیر آورده ام!!"

زن کامل

خولی با دوستی صحبت می کرد.

خوب! ملا هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده ای؟"

خولی پاسخ داد:" فکر کرده ام. جوان که بودم تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم، اما او از دنیا بی خبر بود.

بعد به اصفهان رفتم، آنجا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره آسمان و زمین داشت اما زیبا نبود.

به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا، با ایمان و تحصیل کرده ای ازدواج کنم."

 پس چرا با او ازدواج نکردی؟"

 آه رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می گشت!!"

ماهی ای که زندگی کسی را نجات داد

خولی از جلو غاری می گذشت، مرتاضی را در حال مراقبه دید و از او پرسید دنبال چه می گردد.

مرتاض گفت:" بر حیوانات مطالعه می کنم، از آن ها درس های زیادی می گیرم که می تواند زندگی آدم را زیر و رو کند.

خولی پاسخ داد:" بله، قبل از این، یک ماهی جان مرا نجات داده. اگر هرچه را که می دانی به من بگویی، من هم ماجرای ماهی را برایت می گویم.

مرتاض از جا پرید:" این اتفاق فقط می توانست برای یک قدیس رخ بدهد."

بنابراین هرچه را که می دانست به او گفت.

_"حالا که همه چیز را به تو گفتم، خوشحال می شوم که بدانم چگونه یک ماهی جان شما را نجات داد؟!"

خولی پاسخ داد:" خیلی ساده! موقع قحطی داشتم از گرسنگی می مردم و به لطف آن ماهی توانستم سه روز دیگر دوام بیاورم"

نظرات 6 + ارسال نظر
بهارین پنج‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:25 ب.ظ http://baharin.blogsky.com

سلام بر پاییز صحرای عزیزم
حکایات جالبی بود...
و واقعا قابل تامل
راستی این فرد بهلول نبوده؟
چون از اون هم داستانهایی به همین شکل نقل می کنن.

سلام بهارین عزیزم
متشکرم از بهلول هم داستان و حکایات زیادی هست.

مریم جمعه 16 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 02:47 ب.ظ http://roonagh.blogfa.com/

سلام
احوال خانمی؟
چه اپ زیبایی....هر کدوم یه دنیا حرف داشت
دست شما درد نکنه با این پست با مفهوم
منم به روزم
سر بزنی مریم رو خوشحال کردی
پاینده باشی

سلام مریم جون
متشکرم خوبم حتما سر می زنم موفق و سربلند باشی

دختری با نقاب پاره جمعه 16 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 05:25 ب.ظ http://www.divanetarinaghel.persianblog.ir

سلام به دوست عزیزم.
واقعا حکایات جالبی بود.
مخصوصا دومی.(گل)

سلام به دوست گلم
متشکرم شما لطف دارین سربلند و پایدار باشی

دوست پاییزی یکشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:02 ب.ظ

سلام
اومدم حکایت ها رو خوندم همش عالی بود..واقعا درس بزرگی تو تک تکشون هست..ممنونم ازت..
میگم شانسی رفتم تو پست قبلی برا اینکه جوابتون رو به نظرم ببینم...دیدم خبری از نظرم نیست..
دیگه یادم رفته بود اولش چی گفته بودم..الان یه نظر جدید گذاشتم..
شرمنده..
قربونت برم
بای

سلام عزیزم
متشکرم خوب این هم یه نوع زرنگیه دیگه دیگه پس بعد از این هم جواب نمی دم تا دوباره بیایی و نظر بذاری (خنده) چطوره موافقی یا نه

بنده نواز دوشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 01:15 ب.ظ http://abha.blogsky.com

سلام
چه حکایتای زیبایی
همه دنبال یه آدم کامل هستند ولی ...
موفق باشی

سلام دوست خوب
ممنون از لطفتان بله درسته ولی آدم کامل لا موجود (خنده)

حمید دوشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 08:23 ب.ظ http://namakdan.blogsky.com

سلام
چقدر این حکایات زیبا بودند
منو یاد ملا نصرالدین انداختن
مخصوصا این یه خط
(خوب! ملا هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده ای؟)

ممنون از پست مفیدتان

سلام دوست خوب
شما لطف دارین ممنونم موفق و موید باشین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد