*به نام خداوند متعال*

 

خداوند تبارک وتعالی در حدیث قدسی می فرمایند:

من شش چیز را در شش جا قرار دادم ولی مردم آن را در شش جای دیگر می طلبند:

1-    من علم را در گرسنگی قرار دادم ولی مردم آن را در سیری دنبال میکنند.

2-    من عزت را در نماز شب قرار دادم ولی مردم آن را در دستگاه سلاطین می جویند.

3-    من ثروت را در قناعت قرار دادم ولی مردم آن را در کثرت مال می جویند.

4-    من استجابت دعا را در لقمه حلال قرار دادم ولی مردم آن را در قیل و قال دنبال  می کنند.

5-    من بلند مرتبگی را در تواضع قرار دادم ولی مردم آن را در تکبر می طلبند.

6-    من راحتی را در بهشت قرار دادم ولی مردم آن را در دنیا می طلبند.

جوانمردی

جوانمردی از بیابانی می گذشت . ازمسافتی دور آدمی را دید نقش بر زمین . خواهان کمک . با سرعت تمام به سوی او شتافت . غریبی بود .تشنه و گرسنه . در حال جان کندن .
از اسب پایین آمد ، مشک آب را بر لبهای خشکیده او گذاشت . آنقدر آبش داد تا سیراب شد.
…. جانی دوباره گرفت و رمقی تازه پیدا کرد . اما به جای آن که شکوفه های مهر و عاطفه را تقدیم منجی خویش کند. تیغ بر او کشید و تا می توانست از نامردی و قساوت دریغ نکرد.
آنگاه پیکر مجروح و زخم خورده او را در آن بیابان برهوت رها کرد سوار اسب او شد که برود…
جوانمرد که هنوز نیمه جانی در بدنش بود ، با اشاره او را صدا کرد و گفت :
از کاری که کردی در هیچ مجلسی سخن مگو!
مردک از سر شگفتی علت این امر را جویا شد .
او پاسخ دادو گفت :
تو اکنون یک جوانمرد را کشتی. اما اگر بیان این موضوع نقل مجالس شود فتوت و جوانمردی کشته خواهد شد . آنگاه هیچ مرد رشیدی را نخواهی یافت که در بیابان دست افتاده ای را بگیرد

تا حالا با خدا اینجوری صحبت کردی؟

گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم
گفتی: فانی قریب
     .:: من که نزدیکم (بقره/ ۱۸۶) ::.
 
گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد بهت نزدیک شم
گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
     .:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/ ۲۰۵)
 
گفتم: این هم توفیق می‌خواهد!
گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم
     .:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) ::.
 
گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی
گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
     .:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/۹۰) ::.
 
گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار می‌تونم بکنم؟    
گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده
     .:: مگه نمی‌دونید خداست که توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌کنه؟! (توبه/ ۱۰۴) ::.
 
گفتم: دیگه روی توبه ندارم
گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
     .:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/۲-۳ ) ::.
 
گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟
گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا
     .:: خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر/ ۵۳) ::.
 
گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟
گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله
     .:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵) ::.
 
گفتم: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌کنه؛ عاشق می‌شم!  ...  توبه می‌کنم
گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
     .:: خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲) ::.
 
ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک    
گفتی: الیس الله بکاف عبده
     .:: خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/ ۳۶) ::.
 
گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار می‌تونم بکنم؟
گفتی:
یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما
.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن . خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/ ۴۱-۴۳)

درد ناک ترین عذاب

در روزگاران حضرت موسی (ع) فرد متمکنی بود که اهل معصیت و گناه بود .
مردم از فرط معاصی و . . . آن مرد شکایت به موسی (ع) بردند . حضرت موسی (ع) بر حسب وظیفه نبوتش نزد آن مرد رفت و او را نصیحت کرد که دست از کارهات بردار و . . . 
اما اون مرد اصلا توجهی به حرفای حضرت موسی (ع) نکرد . موسی (ع) شکایت نزد پروردگار برد . خدا در جواب به موسی گفت : موسی ! برو به اون بنده من بگو اگه دست از کارهاش بر نداره عذابش می کنم .
موسی نزد آن مرد رفت و فرموده خدا را به او گفت . اما باز آن فرد عاصی بی توجه از کنارحرفای موسی (ع)  گذشت.
روز ها می گذشت و او همچنان کارهای گذشته اش را انجام و روز به روز سر حال تر و بر ثروتش افزوده تر میشد . روزی موسی را در بین جماعت دید و با تمسخر به او گفت : موسی ! پس کو اون عذابی که پروردگارت وعده داده بود، من که روز به روز وضعم بهتر و بر ثروتم افزوده تر میشه . پس چرا عذابی بر من نازل نشد ؟
موسی (ع) با دلی شکسته مجددا نزد خدا رفت و گفت : خدایا تو وعده عذاب داده بودی . اما عذاب که بر این مرد عاصی نازل نشد هیچ ، روز به روز متمکن تر و . . . شد .
پروردگار در جواب فرمود : موسی برو به اون بنده من بگو چه عذابی درد ناک تر از این که نمی تونی اسم منو (خدا) ببری . همین عذاب برات بسه .

فکر نکنم عذابی درد ناک تر از این باشه که عاشقی نتونه با معشوقش حرف بزنه و با اون خلوت کنه .

به نظرتون عذابی درد ناک تر این عذاب هم هست ؟

هرگز نگویمت ز کرم دست من بگیر

عمریست گرفته ای تو، مبادا رها کنی

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااا:

   من گمشده ی دریای متلاطم روزگارم  و تو بزرگواری!

   هیچ می دانی که بزرگوار آن است که گمشده ای را به مقصد برساند ؟

  پس ای خدا!

  تا ابد محتاج یاری تو ، رحمت تو ، توجّه تو ، عشق تو ، گذشت تو ، عفو تو ، مهربانی تو ،

 و در یک  کلام ...

                           محتاج توام !

لطف حق

شبی مردی در خواب دید در کنار دریا با خدا مشغول قدم زدن می باشد.در آسمان تصاویری از مراحل زندگی گذشته اش نمایان شد.

در هر تصویری روی شنهای ساحل دو جای پا دیده میشد.یکی جای پای خودش و دیگری جای پای خدا.در آخرین صحنه وقتی به عقب نگاه کردمتوجه شد که خیلی از مواقع در مسیر زندگی اش فقط یک جای پا روی ماسه ها دیده می شود و در ضمن متوجه شد که این اتفاق در مواقعی افتاده است که زندگی او غمگین ترین و نا گوارترین مرحله اش را می گذرانده

این موضوع خیلی او را آزار داد 

 از خدا سوال کرد: خدایا به من گفتی که اگر من تصمیم بگیرم راه تو را دنبال کنم همیشه همراه من خواهی بود ولی من متوجه شدم در مواقع سختی فقط یک جای پا روی ساحل زندگی من بوده است.

آنچه را من نمی فهمم این است که چرا هنگامی که من به تو بیشترین احتیاج را داشته ام تو مرا تنها گذاشتی؟

                 


خداوند پاسخ داد: فرزند  عزیزم من تو را دوست دارم و هیچ وقت ترکت نخواهم کرد. در مواقع ناراحتی و دشواری های زندگی وقتی تو فقط یک جای چا می بینی به دلیل آن است که در آن مواقع این من بودم که تو را حمل می کردم و تو در آغوش من بودی

قرض

مردی از حلوا فروشی خواست تا رطلی حلوا او را نسیه دهد.

حلوا فروش گفت: بچش حلوای خوبی است.

خریدار گفت: من روزه دارم و قضای روزه ی سال پیشم را می گذارم.

حلوا فروش گفت: به خدا پناه می برم که با تو معامله کنم، تو که قرض خدا را به سالی

عقب انداختی، با من چه خواهی کرد؟!!!

                                                                                     

                                                                                               از کشکول شیخ بهایی       

کعبه عشق

 باز از یاد تو در سوز و گداز آمده ام

به گدایی به سر کوی تو باز آمده ام

چه مرادی که مریدی چو تو نادیده کسی

چه مریدی که ز نازت به نیاز آمده ام

تو که نزدیکتر از من به منی می دانی

که من خسته دل از راه دراز  آمده ام

همه جا کعبه عشق است و من از دعوت دوست

تا بدین کعبه در خاک حجاز آمده ام

برگ یاسان من امید عطا پوشی توست

از خطا پوشیت ای بنده نواز آمده ام...                            از استاد حسن زاده آملی

آنکه مرا می خواهد ...

 
 از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود ...          

                         

                   

 

در هر ایستگاهی که قطار می ایستاد، کسی گم می شد.

قطار می گذشت و سبک می شد.

 زیرا سبکی قانون راه خداست ...

 

قطاری که به مقصد خدا می رفت؛

عاقبت به ایستگاه بهشت رسید.

پیامبر گفت: اینجا بهشت است.

 و من ...

شادمانه بیرون پریدم!

اما تو پیاده نشدی!؟

و من نفهمیدم ...

 

قطار رفت و دور شد ...

و من از فرشته ای پرسیدم:

مگر اینجا آخرش نیست؟!

و او گفت:

نه، قطار به سوی خدا می رود.

و خدا به آنان می گوید:

" درود بر شما! راز من همین بود ؛

 آنکه مرا می خواهد در بهشت پیاده نخواهد شد "

                                                                              و  من ...!

 

در رکابت می دوم تا گوی چوگانت شوم

از برایت می کشم خود را که قربانت شوم

آخر ای ماه جهانتابم چه کم گردد ز تو؟

گر شبی پروانه شمع شبستانت شوم

ای سهی سرو خرامان، سایه ای بر من فکن

تا فدای سایه سرو خرامانت شوم

در سرم سودای زلف تست و می دانم که من

عاقبت هم در سر زلف پریشانت شوم

گفتمش تو جان شو گفت (سلمان) را بگو

ترک جان وانگه بیا تا جان جانانت شوم.                                        

                                                                   سلمان ساوجی   

نصیحت لقمان

نصیحت لقمان حکیم به فرزندش:

ای فرزند از چهار هزار حدبث چهارصد نکته و از چهار صد نکته هشت مورد را فراگرفتم که به این شرح است.

دو چیز را فراموش نکن.۱ـ خدا ۲ـ مرگ

دو چیز را زود فراموش کن.۱ـ بدی دیگران در حق خودت

۲ـ خوبی خودت در حق دیگران.

چهار چیز را بیش از پیش نگه دار.

۱ـ زبانت را در جمع

۲ـ شکمت را در سر سفره دیگران

۳ـ چشمت را در خانه دوستان

۴ـ دلت را در سر نماز