دعای بخیل

بخیلی نیمه شب دعا می کرد و می گفت: الهی! امشب را هزار تومان


نقد مرا ده و فردا بستان!


زنش مناجات او را می شنود گفت: این دیگر چه دعایی باشد؟ پولی که


امشب خدا دهد و فردا باز گیرد چه گرهی گشاید؟


بخیل گفت: بگذار او بدهد مگر با جانم بستاند!