در رکابت می دوم تا گوی چوگانت شوم
از برایت می کشم خود را که قربانت شوم
آخر ای ماه جهانتابم چه کم گردد ز تو؟
گر شبی پروانه شمع شبستانت شوم
ای سهی سرو خرامان، سایه ای بر من فکن
تا فدای سایه سرو خرامانت شوم
در سرم سودای زلف تست و می دانم که من
عاقبت هم در سر زلف پریشانت شوم
گفتمش تو جان شو گفت (سلمان) را بگو
ترک جان وانگه بیا تا جان جانانت شوم.
سلمان ساوجی
سلام خوبی ؟؟؟
واقعا قشنگ بود ..خیلی قشنگ ..جدی می گم
به نظر من وبلاگ تو خیلی غریب مونده وگرنه کارت حرف نداره
راستی مطلبی که خوانده بودی کار فرشاد بود نه من دخمر خوبی
سلام ممنون که سر زدی و نظر دادی شما هم شعر های جالبی نوشته اید امیدوارم موفق باشید