در هر ایستگاهی که قطار می ایستاد، کسی گم می شد.
قطار می گذشت و سبک می شد.
زیرا سبکی قانون راه خداست ...
قطاری که به مقصد خدا می رفت؛
عاقبت به ایستگاه بهشت رسید.
پیامبر گفت: اینجا بهشت است.
و من ...
شادمانه بیرون پریدم!
اما تو پیاده نشدی!؟
و من نفهمیدم ...
قطار رفت و دور شد ...
و من از فرشته ای پرسیدم:
مگر اینجا آخرش نیست؟!
و او گفت:
نه، قطار به سوی خدا می رود.
و خدا به آنان می گوید:
" درود بر شما! راز من همین بود ؛
آنکه مرا می خواهد در بهشت پیاده نخواهد شد "
و من ...!
سلام
سربلند و پیروز باشید .
عابد
سلام پاییز جونم
خیلی قشنگ بود...
ما گاهی به خاطر وجود چیزهای دیگه هست که خدا رو فراموش می کنیم
کاش خدا رو فقط برای وجود خودش بخواهیم نه به خاطر رفتن به بهشت و نرفتن به جهنم.
سلام
چه داستان جالبی بود!
شعر پست قبلیتم عالی بود..خیلی خوشم اومد..شرمنده من دیر بهش رسیدم..
راستی پیش منم بیا :)