او به انتها رسیده بود ، پرسیدند عمرت چگونه گذشت ؟
چشمانش را بست و باز کرد وگفت:همین و دیگر هیچ ! پرسیدند چه کردی ؟
پیرمرد با آخرین رمقی که داشت چشم برهم گذاشت تا بخاطر بیاورد ؛ وقتی
چشم باز کرد ، دید برای حکایتش فرصتی می خواهد
به اندازه ، یک عمر !!
سلام
قشنگ بود
واقعا همینطوره
گفتن حکایت زندگی آدمی زمانی به اندازه یک عمر می طلبه
سلام
بهارین عزیز ممنونم از لطفت نازنین
با سلام
حرفهای ناتمام و نگفته همیشه سخته و سنگینی می کنه
خدایا کمک کن موقعه رفتن حرفی برا گفتن نداشته باشم .
سلام عزیزم
ممنونم که سر زدی منهم می گم الهی امین بعد از ۱۲۰ سال انشآالله با حب علی (ع) و کارنامه ای درخشان