حکایت جذاب مرخصی زن فرمانده

حکایت جذاب مرخصی زن فرمانده

می گویند در دوران قبل که پاســگاه های ژاندارمری در مناطق مرزی و روستایی و دور از شهرها وجود داشته و اکثرا ماموران مستقر در آنها از نقاط دیگر برای خدمت منتقل می شدند باید مــدت زیادی را دور از اقوام و بستگان سپری می کردند کما اینکه سفر و رفت وآمد به سهولت فعلی نبوده شاید بعضی مواقع حتی در طول سال هم امکانی برای مسافرت ماموران به شهر موطن خود پیش نمی آمد و به همین خاطر معدود خانه سازمانی در اختیار فرمانده پاسگاه و برخی ماموران دیگر قرار می گرفت.


همـــسر یکی از فرماندهان پاسگاه که به تازگی هم ازدواج کرده و چندین ماه از زندگیشان   دور از شهر و بستگان در منطقه خدمت همسرش می گذشت بدجوری دلتنگ خانواده پدری اش شده بود چندین بار از شوهرش درخواست می کند که برای دیدن پدر ومادرش به شهرشان به اتفاق هم یا به تنهایی مسافرت کند ولی هر بار شوهرش  به بهانه ای از زیر بار موضوع شانه خالی می کند. زن که در این مدت با چگونگی برخورد ماموران زیر دست شوهرش و بعضا مکاتبات آنها برای گرفتن مرخصی و غیره هم کم و وبیش آشنا شده بود به فکر می افتد حالا که همسرش به خواسته وی  اهمیتی قائل نمی شود او هم به صورت مکتوب و به مانند ماموران درخواست مرخصی برای رفتن و دیدن خانواده اش بکند ، پس دست به کار شده و در کاغذی درخواست کتبی به این شرح می نویسد:
” جناب …..
فرمانده محترم …
اینجانب …. همسر حضرتعالی که مدت چندین ماه است پس از ازدواج با شما دور از خانواده و بستگان خود هستم حال که شما بدلیل مشغله بیش از حد کاری فرصت سفر و دیدار بستگان را ندارید بدینوسیله درخواست دارم که با مرخصی اینجانب به مدت .. برای مسافرت و دیدن پدر ومادر واقوام موافقت فرمائید .” با احترام ….. همسر شما”

و نامه را در پوشه مکاتبات همسرش می گذارد.


چند وقت بعد جواب نامه به این مضمون بدستش میرسد:
“سرکار خانم …
عطف به درخواست مرخصی سرکار عالی جهت سفر برای دیدار اقوام، با درخواست شما به شرط تامین جانشین موافقت میشود .”
فرمانده …


خودتان می توانید حدس بزنید که همسر بیچاره با دیدن این جواب قید مسافرت و دیدن پدرو مادر را زده ماندن در همان محل خدمت شوهر رضایت می دهد

یک لیوان شیر

یک لیوان شیر


پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات، خرج تحصیل خود را بدست میآورد

یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت.
در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند.
با این حال وقتی دخترجوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد
و به جای غذا یک لیوان آب خواست.
دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.
پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.

پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.
پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکو کار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد…. زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.
وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی به کار گیرد.
مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا سید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.
نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی
زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد .پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد.
فقط توانست بگویدخدایا شکر…..
خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد

آرزو دارم اگه گل نیستم خاری نباشیم

آرزو دارم اگر گل نیستم خارى نباشم                بار بردار ار ز دوشى نیستم بارى نباشم 

گر نگشتم دوست با صاحبدلى دشمن نگردم       بوستان بهر خلیل ار نیستم نارى نباشم 

گر که نتوانم ستانم داد مظلومى ز ظالم            باز آن خواهم که همکار تبهکارى نباشم 

نیستم گر نوش دارویى براى دردمندى             لیک بر بى دست و پایى نیش جرارى نباشم 

گر نریزم آب رحمت از سبویى در گلویى           دل خوشم گر خنجرى بر قلب افکارى نباشم 

گر پرى بگشوده دارم همچون کبک کوهسارى       طعنه زن بر خوارى مرغ گرفتارى نباشم

 

راستگویی بهتر است یا دروغگویی؟

هیزم شکنی مشغول قطع کردن یک شاخه درخت بالای رودخانه بود که تبرش در رودخانه افتاد.

گوشه ای در حال گریه کردن بود که فرشته ای آمد و از او پرسید: چرا گریه می کنی؟

هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخانه افتاده.

فرشته به زیر آب رفت و با یک تبر طلایی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟

هیزم شکن جواب داد نه!

فرشته دوباره زیر آب رفت و این بار با یک تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟

دوباره ، هیزم شکن جواب داد: نه!

فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یک تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟

هیزم شکن با خوشحالی جواب داد: بله بله خودشه!

چند روز بعد وقتی هیزم شکن با زنش از کنار رودخانه میگذشت ، زنش به داخل آب افتاد.

هیزم شکن داشت گریه می کرد که دوباره فرشته آمد و پرسید که چرا گریه می کنی؟

- ای فرشته نجات، زنم افتاده توی رودخانه.

فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت! و پرسید: زنت این است؟

هیزم شکن فریاد زد: بله بله خودش است....!

فرشته عصبانی شد: تو تقلب کردی.... ای نامرد!

هیزم شکن جواب داد: آه فرشته من را ببخش سو‌‌‌‌ ء تفاهم شده. می دانی؟ اگر به جنیفر لوپز « نه» می گفتم تو می رفتی و با کاترین زیتا جونز می آمدی. و باز هم اگر به کاترین زیتا جونز «نه» می گفتم تو می رفتی و با زن خودم می آمدی و من هم می گفتم‌‌ «بله» آن وقت تو هر سه تا را به من می دادی ... اما ای فرشته مهربان من یک آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن را ندارم. به همین دلیل بود که دروغ گفتم!!

تو بیدار باش

مردی به در بار کریم خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریم خان را ملاقات کند ولی سربازان مانع ورودش می شوند.

کریم خان ناله و فریادهای آن مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟

پس از گزارش سربازان ٬وی دستور می دهد که مرد را به حضورش بیاورند.

مرد به حضور کریم خان می رسد. خان از وی می پرسد چه شده است که این چنین ناله و فریاد می کنی؟

مرد با درشتی می گوید: همه اموالم را دزد برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم.

کریم خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت می رفت تو کجا بودی؟

مرد گفت من خوابیده بودم.

کریم خان پرسید:خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟

مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود.

مرد جواب داد:چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم!!!

کریم خان لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر می گوید: راست می گوید... ما باید بیدار باشیم.

روز دیوانگی ماهانه

روزی حجاج بن یوسف در صحرا با معدودی از نزدیکان گردش می کرد.

چوپانی را از دور دید پس اسب خود بر انگیخت و پیش او رفت و سلام کرد چوپان جواب داد.

حجاج از او پرسید:ای چوپان حجاج چگونه حاکمی است؟

چوپان گفت:خدا لعنتش کند که از او ظالم تر خدا نیافریده است٬ بی رحم٬ بی باک و خدا نترس. امیدوارم که بزودی روی زمین از لوث وجود او پاک شود.

حجاج گفت: مرا می شناسی؟

چوپان گفت: نه

حجاج گفت: من حجاجم.

چوپان بترسید و رنگش پرید و با لکنت گفت: تو مرا می شناسی؟

حجاج گفت:نه چوپان گفت: نام من وردان و از غلامان آل ابی ثورم و در هر ماه سه بار دیوانه می شوم و امروز روز دیوانگی من است.

حجاج را خنده گرفت و رفت.

کلام پسندیده غلام

روزی غلامی طبقی به مجلس خسرو پرویز آورد؛ از هیبت و صلابت پرویز دستش بلرزید و قدری آش بر دستمال سفره مصری و ردای خسرو ریخت.

خسرو او را حکم کشتن کرد.

غلام برگشت و طبق آش را به تمام در کنار خسرو ریخت.

خسرو گفت:این چه حرکت بود که کردی؟

گفت:به این قدر که قطره ای دو سه آش بر دستمال سفره و بر ردا ریزم مستحق کشتن نباشم؛اگر مرا به این قدر جرم می کشتی ترا به ظلم نسبت می کردند و من روا نداشتم که ولی نعمت من به ظلم منسوب شود؛اکنون این بی ادبی کردم تا گناه من عظیم شود و چون مرا بکشی ملامتی بر آن متوجه تو نگردد.

خسرو را آن سخن از وی پسندیده آمد و او را بخشید و از میان غلامان به قرب خود ممتاز گردانید.

دعای بخیل

بخیلی نیمه شب دعا می کرد و می گفت: الهی! امشب را هزار تومان


نقد مرا ده و فردا بستان!


زنش مناجات او را می شنود گفت: این دیگر چه دعایی باشد؟ پولی که


امشب خدا دهد و فردا باز گیرد چه گرهی گشاید؟


بخیل گفت: بگذار او بدهد مگر با جانم بستاند!

حکایت ابلیس و فرعون

می گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد.

ابلیس به او گفت: هیچکس می تواندکه این خوشهء انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟ فرعون گفت: نه. ابلیس با جادوگری و سحر، آن خوشهء انگور را به دانه های مروارید خوشاب تبدیل کرد.

 فرعون تعجب کرد و گفت: آفرین بر تو که استاد و ماهری. ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می کنی؟  

چه چیز بهتر است

از بزرگمهر پرسیدند که چه چیز است که اگر خدای تعالی به بنده دهد، هیچ چیز به از آن نباشد؟ گفت: خرد طبیعی.

گفتند:اگر نباشد. گفت: ادبی که آموخته باشد و در تعلم آن رنج برده.

گفتند:اگر نباشد. گفت:خوی خوش که با مردمان به خوشی و مواسات رفتار کند و دشمن را به وسیلهء آن نگاه دارد.

گفتند:اگر نباشد. گفت:خاموشی که پوشندهء عیبهاست.

گفتند:اگر نباشد. گفت:مرگ، که او را از زمین بردارد. زیرا هر کس که به این خصلت های پسندیده و اخلاق نیکو آراسته نباشد برای او مرگ بهتر از زندگی است.